رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

رادین اقا عشق ماما نفس بابا

هفت ماهه شدن یه فرشته

  هورا هورا هورا                     پسملی ناناز من الان هفت ماه و٩ساعت و٣٨ دقیقه است که از بهشت اومده رو زمین و تو خونه ی ما وبه زندگی من وبابایی طراوت تازه ای بخشیده.     عسل مامان جشن تولد هفت ماهگیت مبارک نفسم هزاران بار گفتم و میلیاردها بار هم خواهم گفت    دوستت دارم عشق ابدی من                 ...
26 آذر 1390

سلام

                                               سلام دوست جونهام بلاخره بعد از چند روز فرصت کردم تا بیام و پست تازه بزارم ،اخه تو این چند روزه علاوه بر سرما خوردگی که حسابی کلافه و خسته ام کرده بود مهمون هم داشتیم و چون مامانی جون اینجاست مهمون بازی ها شروع شده و یا مهمونی می ریم یا مهمون داریم ،داره بهمون خوش می گذره ولی بی حالی من کلافم کرده و از طرفی هم اقا رادین حسابی شیطون شده و شب ها دیر می خوابه وتا ص...
25 آذر 1390

وقت اضافی برای خدا

  لطفا تا آخرش بخونید:   چقدر خنده داره که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست. ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می‌گذره!  .   . . چقدر خنده داره که صد هزارتومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می‌ریم کم به چشم میاد! · چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت می‌گذره! · چقدر خنده داره که وقتی می‌خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می‌کنیم چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم اما وقتی که می‌خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم! ·...
23 آذر 1390

دعا برای یه فرشته

                    سلام دوست های خوبم،از تون می خوام با قلب پاکتون برای یه فرشته ی ناز که اسمش هست رامیلا دعا کنید چون این فرشته کوچولو چند روز پیش پاش گیر کرده به فرش و خورده زمین و از شانس بد سمت چپ صورت ماهش خورده به بخاری و سوخته از همتون می خوام تا دعا کنید که هر چه زود تر صورت این فرشته خوب خوب خوب بشه و درست مثل اولش ماه بشه. این هم فرشته کوچولوی دوست داشتنی رامیلا خانوم ...
21 آذر 1390

سلام دوست جون ها

سلام دوست جون ها ما برگشتیم البته دیروز امدیم ولی چون حال مامانی خوب نبود نتونست دیشب بیاد و پست تازه بزاره،اخه ما که رفتیم ارو میه مامان مریض شد البته تا روز عاشورا حالش خوب بود طوری که روز تاسوعا مامانی و مامان جون رفتند و نذریشون رو دادند و روز عاشورا هم ببعیی رو که مامانی جون و بابایی جون برای من نذر کرده بودند رو بردیم و اقا قصاب اومد و ببعی رو  جلو دسته ی عزاداری سر برید و دادیم مسجد و بعد هم نهار رفتیم خونه ی عموی مامان و من ایلیا رو دیدم و کلی باهم بازی کردیم ولی فردای روز عاشورا حال مامان بد شد و دایی مامانی رو برد دکتر و مامانی تو کلینیک بستری شد و بهش سرم وکلی امپول زدند،مامانی جون تا الان حالش خوب نشده و مریضه و اما من، دو ر...
21 آذر 1390

کار های جدید من

           من روز به روز بزرگتر می شم و کار های جدیدی می کنم که برای مامان و باباییم خیلی شیرین و دوست داشتنی هستند. چند روزه که وقتی شب ها می خوابم و مامان که می گه شب بخیر و از اتاق می ره بیرون برای این که لالام بگیره شروع می کنم به خواروندن و ناز کردن سرم. البته این عادت و قبلا هم داشتم چون وقتی کوچولو بودم و خونه مامانی جون که بودیم مامانی جون سرم رو ناز می کرد تا خوابم بگیره ولی الان خودم این کارو می کنم. یه هفت هشت روزی میشه که وقتی میریم جایی یا دورو برم شلوغ میشه و یا وقتی که مامانی کار می کنه و حواسش به من نیست شروع می کنم به سرفه کردن اوایل مامان فکر می ...
13 آذر 1390

داریم میریم ارومیه

                              هورا هورا،ما داریم می ریم ارومیه،مامان نگین پارسال برای سلامتی من و به خاطر این که من سالم و بدون هیچ مشکلی دنیا بیام نذر کرده بود و حالا داریم میریم تا مامانی نذرشو به اون هیئت و دسته ای که دایی امیر اونجا سینه زنی می کنه بده،مامانی جون هم برای من نذر کرده بود و قراره مامانی جون هم نذرشو بده. مامانی از صبح داشت کارهاشو می کرد و وسایل خودشو من و بابایی رو حاظر می کرد من هم نی نی خوبی بودم و داشتم با اسباب بازی هام بازی می کردم و مامان رو اذیت نکردم اخه من خیلی خوش...
13 آذر 1390